از اون روزهاست که نمیدونم باید بگم که خوبم یا بد، خوشحالم یا ناراحت، شایدم بی تفاوت!! یکمی خسته و یه وقتایی دلشکسته! یه گوشه از دلم شاده و یه قسمتش غمگین!
خلاصه اینکه خیلی حس عجیبی داشتم! منتظر یه دوست بودم ، یکی که واقعا دوست باشه ، مثل دوستی های بچگی
باید قبول کنم که دیگه اتفاق نمیفته و باید با همین شرایط کنار بیام!
یه روزایی ادم حس میکنه که خودش نیست ، تو نقشی فرو رفته که شرایط و محیط اطراف براش تهیه کرده!خیلی خسته کننده است تو غالبی باشی که اندازه تو نیست ، لباسی رو بپوشی که به تنت نمیاد ، نقشی رو بازی کنی که خودت نباشی و...
تو این همه هیاهو و شلوغی ، خیلی سخته که خودت رو گم نکنی ،خودت رو فراموش نکنی! یادت نره که واسه چی زنده ای...
فقط میدونم دلم واسه خودم تنگ شده
خود واقعیم!
برچسب : نویسنده : adamiyat1 بازدید : 65